دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار؟
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟
می دونم دلت نمی خوادبشینم به پات یه روزم
تومنو نمی خوای اما من تو فکرتم هنوزم
می گذری چرا تو ساده ساده از خاطره هامون
جای برگشتی نذاشتی تو دیگه حتی برامون
عشق تو هرگز از دلم بیرون نمیره مهربون
تاجون به تن دارم بدون زنده می مونه عشقمون
دنیا تو دستای منه وقتی که لبخند می زنی
تو خوابو بیداری همش من با توام تو بامنی
من خون دل خوردم تورو اخر به دست اوردمت
آن شب وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستش را گرفتم و گفتم “باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم”. او هم آرام نشست و منتظر شنیدن حرفهای من شد. دوباره سایه رنجش و غم را در چشماش دیدم. اصلاً نمیدانستم چه طور باید به او بگویم، انگار دهنم باز نمیشد.
ادامه داستان در ادامه مطالب....
تعداد صفحات : 2